دیشب ساعت 1 بود که خوابم نمیومد ... دلم میخواست آهنگ بذارم و صداشو بلند کنم ولی حیف که آپارتمان میشینم ... خلاصه اینکه داشتم به همه فحش میدادم که یهو ...
برج زهرمار من زنگ خورد ...
- الو ؟
- سلام بانوی پاک دامن ...
- چی میگی ؟
- یوزار سیف میباشم اینجانب ...
- ها ؟ خب ؟ کاری داشتی ؟
- میخواهم با شما ازدواج کنم ...
- شما بیجا میکنید 
- بانوی پاک دامن چرا عصبی میباشید ؟
- ببین نمیدونم کی هسی فقط بدون خاک تو سری ...
- چرا ؟
- اسمت ؟
- یوزارسیف میباشم
- بمیرم برات
- نگویید اینرا ... میدانم شما نیز مرا دوست میدارید ...
- بر عکس من ازش بدم میاد ...
- مگر من زیبا نیستم ؟
- نه ! کی گفته ؟ این همه پسر خوشکل ... تو زشتی ...
- بانو قلبم را شکستی ...
- هه !!! دل که از گوشته فکر کنم ... نمیشکنه ...
.
.
.
- اسکل مجبوری ضایعم کنی ؟
- ا ؟ بهرام تویی ؟
- آره بابا
- هه ... چرا صدات اینجوری شده بود ؟
- فردا میفهمی ...
- نصف شبی چرا زنگیدی ؟
- نگو خواب بودی که بیداری ...
- تو از کجا میدونی ؟
- چون از خیابون میبینم که چراغت روشنه ...
.
.
ساعت ا و نیم اینا بود که اومد بالا و تا 3 نشستیم چرت و پرت گفتیم ...
آخرشم هیچی دیگه پا شد رفت ...
.
.
.
.
ما آدما خیلی باحالیمااااااااااااااااا ...
هیچوقت فکر اینو نمیکردم که شاید با دو تا پسر آشنا بشم و بعد عین داداشام بشن و با هم صمیمی باشیم ...
مثل یه کوه پشتم باشن و نذارن کسی اذیتم کنه ...
همیشه زندگیم تو استرس و تلاطمه ...
از زمانی که از خونمون فرار کردم ...
همیشه تو استرس بودم که حال مامانم اینا خوبه ؟ چیکار دارن میکنن ؟ و هزار تا سئوال دیگه ...
تا اینکه از پزشکی قانونی منو پیدا کرده بودن و خبر مرگشونو دادن ...
وقتی که اونجا گفتن پدرم مامانمو کشته و بعد خودشو ... انگار دنیا رو سرم خراب شد ... درسته چند سال دور از اونا بودم و اصلا ندیده بودمشون اما خیالم راحت بود که هستن ... اما الان چی ؟
یا وقتی که فهمیدم عموم باعث شد که بابام میلیارد ها پولو ببازه و بدهکار باشه ...
بعدش چی ؟ رفت و یه معتاد شد ... مامانمم که تن فروشی میکرد ...
وقتی بچه بودم تو مدرسه خجالت میکشیدم بگم که بابام بر شکسته شده و مامانم یه تن فروشه ...
تا 12 شب بیدار میموندم که مامانم که میرسه خونه ببینمش و بغلش کنم ...
وقتی هم میرسید اصلا نگاهمم نمیکرد و میرفت میخوابید ...
منم تا صبح مینشستم پدر مادرمو نگاه میکردم که چطور میتونن اینهمه راحت بخوابن ؟
حسرت مونده بود به دلم که یه بار بیان بپرسن ... مدونا ؟ مدرسه چیکار کردی ؟ املا چند گرفتی ؟ درساتو خوندی ؟
وقتی به سن تکلیف رسیدم تو کلیسا مراسم داشتیم ...
اونجا همه ی پسر دخترایی که همسن من بودن و 9 سال داشتن بعد از مراسم مامان باباهاشون میومدن و بغلشون میکردن ... اما من تنها یه گوشه ایستاده بودم ... اونجا بود که تصمیم گرفتم از خونه فرار کنم ...
اون موقع یه دوست پسر داشتم ... دوست بودیم نه معنی دیگه ای ... بچه بودیم دیگه ... اون منو با خودش برد ... برد خونشون ... بعد ها که بزرگ و بزرگتر شدیم ... فهمیدیم خیلی از هم دوریم ... تا اینکه چند ماه پیش تو خونه خودم با یکی دیگه دیدمش ...
.
.
.
تو این 20-21 سال همیشه خیانت دیدم ...
دوست صمیمیم که همدرد بودیم ... اونم دوستش بهش تجاوز کرده بود و خودشو کشت تو حموم ... (با هم تو یه خونه زندگی میکردیم ) خونی بود که بغلم کردمش و فقط گریه میکردم ... تموم کاشیای حموم و وان همه و همه خونی شده بودن ... منم دیگه نمیدونستم چیکار کنم ... میخواستم خودمو بکشم ...
انتقام گرفتم از همون پسر لعنتی ... دیگه کابوس نمیبینم ... اما ...
حالا دیگه تنهای تنهام ... به علی و بهرام نمیخوام عادت کنم ... اون موقع اگه اونا رو هم از دست بدم کلا داغون میشم ...
.
.
همیشه تا یکی فهمید که من دختر فراریم توسری بهم زد و گفت : دختر فراری معلومه چیه دیگه ...
آدما ظاهر بینن ... کاری به باطنت ندارن ...
... و این خیلی اذیتم میکنه ...
.
.
.
.
همیشه میگفتم ای کاش ... فقیر ترین آدم دنیا بودم اما ...
پدر و مادر سالمی داشتم ...
دوستم خود کشی نمیکرد ...
دوست پسرم بهم خیانت نمیکرد ...
ای کاش ....
همیشه دلمو به این ای کاش گفتنا خوش کردم تا اینکه دیدم همه چی رو از دست دادم ... مامانم خیلی پیر شده بود ... جسدشو دیدم اما نتونستم ببوسمش ... پدرم لاغر و پیر تر از مامانم شده بود ... نتونستم دستشو بگیرم و بگم بابا همیشه دوستون داشتم ...
با اینکه در حقم پدر و مادری نکردین ...
با اینکه میدونم هیچوقت نمیخواستین منو بدنیا بیارین ...
با اینکه میدونم مامانم میخواست منو سقط کنه ...
.
میخواستم بگم که من درس میخونم و کار میکنم و زندگی خوبی دارم نگران من نباشین ...
میخواستم بگم که تو این 11 سال همیشه بیادتون بودم ...
میخواستم بگم درکم کنین ...
شما خیلی بد بودین ... هیچوقت نگرانم نمیشدین حتی اگه نصف شب هم میومدم خونه نمیگفتین کجا بودی ...
همیشه یه خلافی میکردم تا بابام دست روم بلند کنه اما اون .............
همیشه غذا رو گرم میکردم و مامانم میگفت : گمشو اونور نمیخوام ببینمت ...........
میخواستم بگم که ...
5 ساله که دارم انتقام شماها رو میگیرم ...
بخاطر گرفتن حقتون به هر کسی التماس کردم ...
کلی لگد خوردم از این و اون ...
یه روسری بزرگ سرم میکردم و تو چهار راه شیشه ها رو پاک میکردم ...
هر کاری کردم ... اما هیچوقت من سعی نکردم مثل مامانم تن فروشی کنم یا اینکه مثل تو خودمو ببازم و یه معتاد بشم ............
.
.
.
دوستای گلم ببخشین ... بعضی وقتا بد جور دلم میگیره ... واس همون اومدم اینجا اینا رو نوشتم ...
.
.
.
اگه میخواین فحشی یا حرفی بگین تو پست قبلیم نظر بذارین اینو غیر فعال میکنم ...
:: بازدید از این مطلب : 554
|
امتیاز مطلب : 83
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28